شایانشایان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

شایان جون

تولد بابا نادر با تاخير

30 مرداد تولد بابانادري بود. 30 سال پيش همچين روزي بابانادري به دنيا اومد تا امروز در كنار من و تو باشه و دوستمون داشته باشه. نادرم من و شايان تولدت رو تبريك ميگيم و از صميم قلبمون برات بهترين آرزوها رو داريم. مطمئنم همينطور كه بهترين همسر دنيا هستي واسه شايان هم بهترين باباي دنيا خواهي بود. من و شايان دوست داريم هميشه كنارت باقي بمونيم و از گرماي محبتت هميشه دلگرم باشيم. تولدت مبارك. ...
4 شهريور 1391

شايان و سفرنامه

ا ول از همه از دوست جوني هاي مهربون تشكر مي كنم كه تو اين مدت به ياد ما بودين و بهمون سر مي زدين. بعدش هم به خاطر اينكه نتونستم زودتر پست جديد بذارم معذرت مي خوام. اين پست عكس نداره. عكساي سفرمون رو بعدا مي ذارم. من و بابانادري تصميم گرفتيم با باباجون اينا و خاله فرزانه و خاله مريم اينا بريم تهران و شمال. و به اين ترتيب اولين مسافرت زندگي پسر قشنگمون رقم خورد. چهارشنبه (91/4/14) نصفه شب از يزد به طرف تهران راه افتاديم. شاياني به خاطر شما و يگانه جون (دختر خاله و دختر عمو) ساعت حركتمون رو موقع خواب شماها تنظيم مي كرديم. چون زياد تو ماشين بند نمي شين.بابا نادر و بابا ناصر به خاطر شما دو تا وروجك بي خوابي رو تحمل مي كردن. ولي با اين حال صبح ...
28 تير 1391

مسافرت به تهران و شمال

با سلام خدمت همه خاله هاي وبلاگي ما يك هفته نيستيم داريم مي ريم مسافرت البته شايان جون اولين باره كه داره مي ره سفر. اميدوارم پسر خوبي باشه و اذيت نشه. ايشااله بيست و پنجم تير با يه عالمه عكس و خبراي جديد ميام. ...
14 تير 1391

پايان سختي هاي شايان جون و مامان فهيمه

خدا را شكر بالاخره امتحانات بابانادري تموم شد.تو اين دوره خيلي به من و شايان سخت گذشت. چون بابانادري بيشتر وقتش رو صرف درس خوندن مي كرد و دوري نادر مهربون برامون قابل تحمل نبود ولي يه جورايي با اين قضيه كنار اومديم. تو اين مدت تا وقتي من و شايان خونه بوديم بابايي تو ايستگاه پله پشت بوم درس مي خوند. عصر هم اكثر مواقع من و شايان مي زديم بيرون خونه مامي جون، پارك ... تا آخر شب كه بر مي گشتيم خونه. ...
14 تير 1391

شايان و خواب مظلومانه

شايان گلي پنج شنبه هفته پيش با بابا نادري رفتي حموم و با سشوار موهاتو خشك كردي و من هم انتظار داشتم كه بگيري بخوابي تا بابا نادري به درسش برسه منم استراحت كنم. ولي از قرار معلوم شما اصلا قصد خوابيدن نداشتي. چند دفعه براي خوابوندنت تلاش كردم مثل هميشه كه عادت داري بغلم بشي و سرتو بذاري رو شونه هام و برات قصه بگم لالايي بخونم تا خواب بري ولي اون روز لج كردي و اصلا دل به خواب نمي دادي و همش اشاره مي كردي به اتاق خودت و مي گفتي ابازيا (اسباب بازيها) بابا نادري مهربون هم ديد كه من حال و حوصله اي كه تو رو ببرم تو اتاقت و بازي كني ندارم ازخودگذشتكي كرد و درسش و رها كرد و تو رو برد تو اتاقت. فدات شم هنوز چند دقيقه از بازيت نگذشته بود كه به خواب نا...
13 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شایان جون می باشد