شايان و سفرنامه
اول از همه از دوست جوني هاي مهربون تشكر مي كنم كه تو اين مدت به ياد ما بودين و بهمون سر مي زدين. بعدش هم به خاطر اينكه نتونستم زودتر پست جديد بذارم معذرت مي خوام. اين پست عكس نداره. عكساي سفرمون رو بعدا مي ذارم.
من و بابانادري تصميم گرفتيم با باباجون اينا و خاله فرزانه و خاله مريم اينا بريم تهران و شمال. و به اين ترتيب اولين مسافرت زندگي پسر قشنگمون رقم خورد. چهارشنبه (91/4/14) نصفه شب از يزد به طرف تهران راه افتاديم. شاياني به خاطر شما و يگانه جون (دختر خاله و دختر عمو) ساعت حركتمون رو موقع خواب شماها تنظيم مي كرديم. چون زياد تو ماشين بند نمي شين.بابا نادر و بابا ناصر به خاطر شما دو تا وروجك بي خوابي رو تحمل مي كردن. ولي با اين حال صبح زود بيدار شدي و شروع كردي به گريه كردن و دائم بابانادري رو صدا ميزدي تا اونجايي كه من و بابايي جاهامون رو عوض كرديم. من نشستم پشت رل تا شما دوباره خواب رفتي. نزديكاي 10 صبح روز پنج شنبه بود كه رسيديم تهران خونه عمه بابانادري. تا يكشنبه تهران بودم.
پنج شنبه:
عصر پنج شنبه رفتيم مراسم حنابندون يكي از فاميلامون. اول مراسم خيلي اذيت كردي و بند نمي شدي ولي وقتي عروس و دوماد اومدن و مراسم رقصشون شروع شد تو هم جوگير شدي و شروع كردي به رقصيدن. اصله ديگه به مامان و بابا توجهي نمي كردي به زور از ميدون رقص مي كشوندمت كنار كه اون وسطا له نشي. كلي هم از مادرزن شاواش گرفتي. دستشون درد نكنه.
جمعه:
عصر جمعه هم رفتيم عروسي. تو مراسم عروسي هم خيلي رقصيدي و توجه همه رو به خودت جلب كردي ولي آخراي عروسي موقع شام كه شد ديگه تو سالن بند نمي شدي هم گرمت شده بود هم خسته شده بودي آخه از بس رقصيدي گلم.
عروسي باحالي بود. براي عروس و دوماد آرزوي خوشبختي دارم.
شنبه و يكشنبه:
شنبه و يكشنبه هم رفتيم خريد. 12 شهريور عروسي خاله مريمه. رفتيم لباس و مانتو ... خريديم. برا تو هم چند دست لباس شيك گرفتم. عكساشو وقتي تو عروسي پوشيدي مي ذارم. وقتي مي خواستيم بريم بازار مامان عصمت (مامان بابايي) زخمت كشيدن و ازت مراقبت كردن. دستشون درد نكنه.
يكشنبه بعد از ظهر هم به سمت بابلسر راه افتاديم. دوشنبه و سه شنبه هم بابلسر بوديم.عمو ناصري يه ويلاي بي نظير گرفته بودمن و شايان و بابانادري ازش تشكر مي كنيم. دستش درد نكنه همه كار كرد كه بهمون خوش بگذره. شاياني اولين بار كه دريا رو ديدي متعجب شده بودي و مي گفتي: آبا. وقتي مي برديمت كنار دريا مي ترسيدي نزديك بشي. وقتي موج مي زد فرار مي كردي كلا با آب بازي ميونه خوبي نداري. ولي ساعتها با شن هاي كنار ساحل بازي مي كردي راه مي رفتي مي دويدي شنها رو مي ريختي اين ور و اون ور. وقتي با شنها بازي مي كردي يه حس آرومي بهت دست مي داد. من مي ميرم برا اين حست. هوا هم عالي بود در كل خيلي بهمون خوش گذشت. شما هم پسر گلي بودي و تو طول سفر با همه چي كنار اومدي و اذيت نكردي. البته بابا نادر مهربون خيلي زحمت كشيد كه به من و شما خوش بگذره. هميشه از مسافرت كردن همراه با بچه استرس داشتم به همين خاطر هم تا حالا كه شايان يك سال و هفت ماهشه قصد سفر نكرده بوديم. ولي ديدم اين قدرها هم سخت نيست و استرس نداره. البته همراهيامون (باباجون و مامي جون، مامان عصمت، خاله فرزانه و عمو ناصر و يگانه خانوم، خاله مريم و مصطفي) خيلي بهمون كمك كردن. فدات شم شاياني كه اين قدر آقايي.