شایانشایان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

شایان جون

شايان و تولد دو سالگي

خداي مهربان كه با درايت و توانائيت مخلوقات كوچولو و دوست داشتني را به خانواده ها عطا مي كني ازت سپاسگزارم. ازت واقعا ممنونم كه با آفرينش اين فرشته هاي كوچولو، زندگي مامان و باباها را رونق مي دي. دو سال پيش 24 آذر 89 پسر مو خرمايي و چشم عسلي ما پا به عرصه وجود گذاشت پس قول مي ديم مادامي كه زنده ايم اين روز زيبا و به ياد ماندني را جشن بگيريم و به وجود شايان عزيز افتخار كنيم. شايان عزيزم تولدت مبارك.   ...
25 آذر 1391

6 روز مونده تا تولد دوسالگي شايان

شايان گلم تولد يك سالگيت حدود 120 نفر مهمان دعوت كرديم و خونه باباي بابانادري برگزار شد. مراسم خوبي هم بود. اون موقع هنوز وبلاگ نداشتي. بعد از تولدت خاله فرزانه زحمت كشيد و اين وبلاگ رو برات طراحي كرد و سپردش دست من برا ادامه دادن ثبت خاطراتت. برا تولد دوسالگيت هم كلي برنامه تو ذهنم بود با كلي مهمون ولي چون خونمون كوچيكه بناچار امسال  يه تولد مختصر برات مي گيريم تا سال بعد ببينينم چي ميشه. قربونت برم كه عاشق كيك تولد و فوت كردن شمعش هستي. ديروز داشتيم عكسهاي تولد يك سالگي يگانه خانم(دختر خاله فرزانه) رو مي ديدم كه وقتي به عكس كيك تولد و شمع رسيديم شروع كردي به فوت كردن. از سايت ني ني بافت، مدل ست آتليه اي زنبوري دادم برات ببافند. عكسش...
18 آذر 1391

عزاداري شايان

محرم امسال حال و هواي ديگه اي داشتيم. شايان گلم تو هم تو همه مراسم عزاداري شركت كردي. پسر خيلي گلي بودي. زياد هم اذيت نكردي. تو بعضي مراسم با بابانادر مي رفتي بعضي مراسم هم همراه من بودي. خيلي كنجكاوانه همه چي رو زير نظر مي گرفتي هرچي مي ديدي كه برات تازگي داشت مي پرسيدي اين چيه؟ چند شب اول به دقت به همه چي نگاه مي كردي تا اينكه دو شب پيش كه اومديم خونه من داشتم ظرف مي شستم بابانادري هم رفته بود برات شير بگيره يه دفعه اومدي منو از جلوي كابينت زدي كنار و گفتي: قابمه (قابلمه) كو؟ خودت دو تا در قابلمه برداشتي و شروع كردي به زدن به هم مثل سنج به حدي محكم مي كوبوندي كه صداي من و بابانادر رو در آورده بودي. از يه طرف ذوق زده شده بوديم كه خودت در ق...
7 آذر 1391

تولد قمري شايان جوني

تو دهه محرم امسال به ياد دو سال پيش افتادم. شايان گلم نهم محرم شب تاسوعاي حسيني به دنيا اومدي. دهه محرم هر سال تا نيمه هاي شب تو مراسم عزاداري شركت مي كردم ولي سال 89 چون ماه آخر بارداريم بود نتونستم زياد برم مراسم عزاداري. دوشنبه 22 آذر 89 (هفتم محرم) با نادر و خانواده ها همراه هيئت محلمون رفته بوديم مراسم عزاداري قرار بود تا آخرش باشيم ولي بعد از 2 ساعت حس كردم ديگه نمي تونم بشينم به نادر زنگ زدم و دوتايي اومديم خونه. نادر خيلي دلش مي خواست تا آخر مراسم باشه ولي به خاطر من و تو از خواسته ش گذشت. اون شب تا صبح اصلا نخوابيدم. نمي تونستم بخوابم. فردا صبحش (23 آذر) ساعت 9:3 نوبت دكتر داشتم براي چك كردن وضعيتم. من كه از 16 آذر مرخصي بودم نادر...
7 آذر 1391

شايان و خواب ناز

ديروز ظهر كه از سر كار رفتم دنبال شايان و رفتيم خونه دوتايي نشستيم پاي تلويزيون و جاتون خالي انار مي خورديم. وسط فيلم عمر گل لاله كه تبليغ شروع شد شايان هم به دقت به تبليغاش نگاه مي كرد تا رسيد به تبليغ پوشك كه مامانه نينيشو پوشك مي كنه و ميذاره تو تختش و خوابش مي كنه بعد از اين تبليغ شايان رفت تو اتاق خواب و رو تخت خوابيد من هم به ديدن تلوزيون ادامه دادم و هرازگاهي هم يه سر به شايان مي زدم  همين جوري با خودش حرف مي زد و تكون مي خورد بعد از چنددقيقه ديدم ساكت شد رفتم ديدم خواب رفته از تعجب داشتم شاخ در مي آوردم آخه شايان برا خواب بعدازظهرش حتما بايد سرشو بذاره رو شونه من يا باباش و راه بريم و لالايي بخونيم قصه بگيم تا خواب بره. ...
10 آبان 1391

شايان و عشق به عروسك

چند روزي ميشه كه شايان علاقه خاصي به يكي عروسكاش پيدا كرده اكثر مواقع عروسكش دستشه، بهش غذا ميده، باهاش حرف ميزنه، شبا هم كه مي خواد بخوابه حتما عروسكش بايد كنارش باشه ديشب ديديم داره به عروسكش ميگه: داداشي لالا كن. چند شب پيش هم وقتي خواب رفت عروسكش رو از كنارش برداشتيم. اكثر صبحها وقتي مي بريمش خونه پرستارش خوابه ولي اون روز صبح بيدار شد و وقتي ديد عروسكش نيست بلند شد و اطراف اتاق گشت و عروسكش رو پيدا كرد ما هم كه عروسك بيچاره رو پرت كرده بوديم  با حالت اعتراض و بغض مي گفت: ني ني اتيده (ني ني افتاده) الهي مامان فدات بشه كه اينقدر با محبتي. از اون شب ديگه برا عروسكش هم احترام قائل شديم. اين هم چند تا از عكس متفرقه از شايان كه ...
8 آبان 1391

يادي از گذشته

ن مي دونم چرا اين روزها ياد گذشته و خاطراتش افتادم. چند شب پيش با خاله مريم اينا خونه مامي جون بوديم يه دفعه حال و هواي گذشته ها كرديم زماني كه خودمون ني ني بوديم. آلبوم عكس هاي قديمي رو آورديم و خاطرات بچگيمون رو زنده كرديم. يادش به خير كلي با خاله مريم نشستيم درباره بچگي هامون حرف زديم. خيلي خوب بود. اينم عكس دوران بچگي مامان فهيمه   ...
25 مهر 1391

شايان در باغ انار

بابا نادري پنج شنبه جمعه ها دانشگاه كلاس داره من و شايان هم ديروز دلمون گرفته بود تصميم گرفتيم با مامي جون بريم باغ. خيلي خوش گذشت. اينم چند تا از عكساش. البته اگه مي بينين عكساش خوب نشده شايان تو باغ اصلا توجهي به من و دوربين نمي كرد و باهام همكاري نمي كرد. اولش  كه رسيديم باغ كه شروع كرد به قدم زدن اطراف باغ اينم عكسش. بعدش هم كه شروع كرد به خاك بازي كردن فداش شم عاشق خاك بازيه   در آخر هم رفت سراغ چيدن انار ...
22 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شایان جون می باشد