شايان و خواب مظلومانه
شايان گلي پنج شنبه هفته پيش با بابا نادري رفتي حموم و با سشوار موهاتو خشك كردي و من هم انتظار داشتم كه بگيري بخوابي تا بابا نادري به درسش برسه منم استراحت كنم. ولي از قرار معلوم شما اصلا قصد خوابيدن نداشتي. چند دفعه براي خوابوندنت تلاش كردم مثل هميشه كه عادت داري بغلم بشي و سرتو بذاري رو شونه هام و برات قصه بگم لالايي بخونم تا خواب بري ولي اون روز لج كردي و اصلا دل به خواب نمي دادي و همش اشاره مي كردي به اتاق خودت و مي گفتي ابازيا (اسباب بازيها) بابا نادري مهربون هم ديد كه من حال و حوصله اي كه تو رو ببرم تو اتاقت و بازي كني ندارم ازخودگذشتكي كرد و درسش و رها كرد و تو رو برد تو اتاقت. فدات شم هنوز چند دقيقه از بازيت نگذشته بود كه به خواب نا...